.

ترک خودارضایی

.

.

ترک خودارضایی
داستان دوستی و ازدواج علی و مرجان |قسمت چهاردهم :: نکات زناشویی

نکات زناشویی

نکات زناشویی برای همسران

نکات زناشویی

نکات زناشویی برای همسران

آموزش مسائل زناشویی و نکات پزشکی

آخرین نظرات

داستان دوستی و ازدواج علی و مرجان |قسمت چهاردهم

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ ق.ظ

داستان دوستی و ازدواج علی و مرجان 

قسمت چهاردهم 


هیچ کسم نفهمید و همه چی خوب پیشرفت ، روز دوم ، سوم عید بود که علی گفت خانوادگی دارن میرن شمال ، من انقدر به علی وابسته شده بودم که نشستم به گریه کردن که چجوری من یه هفته نبینمت !! اخه واقعاً بی اغراق ما هر روز یه ربع هم که میشد همو میدیدیم ، خیلی واسم سخت بود که علی یه هفته میره و نمیبینمش ! ولی دیگه چاره ای نبود ، علی رفت و برگشت و عید تموم شد ، سیزده بدر بود ما با دوستای خانوادگیمون رفته بودیم بیرون ، اون روز دیگه اصلاً راه نداشت که من باهاشون نرم ، به زور و دل ناراضی رفتم و رسیدیم به یه پارک که سیزدمونو به درکنیم ، من انقدر تو دلم دعا میکردم یه چیزی بشه زود برگردیم که بتونیم با شمیم بریم پیش علی و بعد چند روز ببینمش و باهم باشیم که تو اوج ناباوری و افتاب هوا یهو ابر شد و طوفان و بارون ، منم خوشحاااال تند تند وسایل رو جمع میکردم که برگردیم خونه ، نزدیکای عصر بود که برگشتیمو علی با دوستش اومد دنبال ما و ما هم به بهانه اینکه بارون حالمونو گرفته داریم میریم بیرون یه دوری بزنیم پیچیدیمو اومدیم بیرون، چهارتایی رفتیم پارک و کلی خوش گذشت البته من جز علی چیز دیگه ای نمیدیدمو دلم نمیخواست اصلاً زمان بگذره ولی خب گذشت و ما مجبور شدیم برگردیم خونه ، روزامون همینجوری خوش و خرم میگذشت کل تابستونم همونجوری با هر روز دیدن هم گذروندیم و خیلی وقتا با همون دوستای من که گفتم یاشار اینا میرفتیم بیرون و مهمونی و دور همی خیلی وقتا دو تایی تنها ، خیلی وقتا هم با شمیم و دوستای علی میگذروندیم ، علی یه دوستی داره به اسم دانیال که از اول دوستب ما تا الان با ما بود، خونه دانیال اینا تو یه شهرک بود که امنیت داشت (اون موقع تو خیابونا پر شده بود از گشتهای ماشین شخصی که به دختر و پسرا گیر میدادن ، ما وقتی میرفتیم اونجا خیالمون از این نظر دیگه راحت بود)و خود دانیال هم مثل برادر منه و لطفی تو این سالها نبوده که دریغ کنه از ما 🥰منو علی خیلی روزا میرفتیم تو شهرک دانیال اینا و دانی برامون چایی یا نسکافه میوورد میشستیم دور هم میخوردیم و حرف میزدیم ، خیلی روزای خوبی بود واقعاً از یاد اوریشون لذت میبرم 🥰

مهر شد و کلاسا و دانشگاه شروع شد ، علی اوایل دوستیمون هم درس میخوند ، هم دانشگاه میرفت ولی قبل عید ترم اخرشو گذروند و اردیبهشت کنکور داده بود برای کارشناسی، منم اون موقع کاردانی، پرند میرفتم ، اون روزا خیلی استرس داشتم علی شهر دیگه قبول نشه ، اخه بهم گفته بود انتخاب اولشو شهریار زده و دوم به بعد شهرای نزدیک ، خیلی برام سخت بود ازش دور شم ، یه روز تو دانشگاه بودم قشنگ یادمه یه محوطه گِرد تو حیاط دانشگاه بود که دورش نیمکت و بوفه و اینا بود ، علی زنگ زد با یه صدای ناراحت گفت مرجااان ! جواب کنکور اومده ! دیدی ؟؟ از لحن صداش دلم ریخت گفتم حتماً جای دور قبول شده که ناراحته !! گفتم نه ندیدم ولی معلومه یا قبول نشدی یا دوره !! بعدم اصن امون ندادم بقیه حرفشو بزنه و تند تند شروع کردم تحدید که اگه بری باهات بهم میزنمو دوست ندارم بری و ... ساکت که شدم علی گفت عزیزم من و دانیال باهم گرگان قبول شدیم و قراره بریم خونه بگیریم سه روز در هفته بریم و بیایم !! من اینارو میشنیدم همون وسطط میدون گاهس که خشکم زده بود و گریم گرفته بود !! هیچ جوره نمیتونستم بپذیرم علی بره و سه ، چهار روز نباشه !! نمیدونم چند دقیقه بود که ساکت بودمو با خودم داشتم فکر میکردم ولی یهو صدای علی رو شنیدم که هی میگفت مرجااان ؟ شوخی کردمم !! الوووو ؟؟ ادامه دارد..



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی